مادر شهیدی كه بازیگر شد وقتی از گوشه و كنار خبر شدیم كه بازیگر نقش «خاله قزی» در سریال پرطرفدار «خوش نشینها» مادر شهید است، به فكر افتادیم كه برای مصاحبه برویم سر وقتش. شب جمعه، سوم محرم مطابق قرار قبلی به منزل خانم سعیدی، واقع در یكی از محلات جنوب شهر تهران رفتیم.
اشاره: وقتی از گوشه و كنار باخبر شدیم كه بازیگر نقش "خاله قزی " در سریال پرطرفدار "خوش نشینها " مادر شهید است، به فكر افتادیم كه برای مصاحبه برویم سر وقتش. بچههای حماسه و مقاومت چون سر و كاری با هنرپیشه جماعت ندارند، دسترسیشان هم به آنها سخت است.
به رفیقی قدیمی تلفن زدم كه اصلا ربطی به سینما و تلویزیون نداشت اما خیلی تیز بود. گفت برایت پیدایش میكنم اما در عوض باید نوار صوتی پیام امام خمینی را كه داشتی به من هم بدهی. گفتم شما ما را راه بینداز، بنده تقدیم میكنم. به 12 ساعت نكشید كه زنگ زد و گفت: یادداشت كن... از اینجا به بعد ترس داشتیم كه این بنده خدا یا جواب درستی به ما ندهد، یا اصلا قضیه شهید شدن پسرش درست نباشد. راستش خیلی با عزت و احترام هم برخورد كردند و وقتی فهمیدند كار ما به شهیدشان مربوط است، بیشتر هم تحویلمان گرفتند.
شب جمعه، سوم محرم مطابق قرار قبلی به منزل خانم سعیدی، واقع در یكی از محلات جنوب شهر تهران رفتیم. خانم سعیدی، همان خاله قزی بود كه در فیلم ها میدیدیم. او اصلا بازی نمیكرد بلكه خود خودش بود. انرژی خارق العاده این زن 76 ساله انسان را به حیرت میانداخت. باقی آنچه را ما شاهد بودیم، شما نیز با خواندن این گفتوگو خواهید دانست. سعی زیادی كرده ایم كه ادبیات و گویش ایشان را به هم نزنیم اما بعضی مواقع به دلیل تفاوت های فراوان گویش تركی و فارسی، مجبور بودیم دست به ویرایش بزنیم كه البته چشمگیر نیست.
اشاره: وقتی از گوشه و كنار باخبر شدیم كه بازیگر نقش "خاله قزی " در سریال پرطرفدار "خوش نشینها " مادر شهید است، به فكر افتادیم كه برای مصاحبه برویم سر وقتش. بچههای حماسه و مقاومت چون سر و كاری با هنرپیشه جماعت ندارند، دسترسیشان هم به آنها سخت است.
به رفیقی قدیمی تلفن زدم كه اصلا ربطی به سینما و تلویزیون نداشت اما خیلی تیز بود. گفت برایت پیدایش میكنم اما در عوض باید نوار صوتی پیام امام خمینی را كه داشتی به من هم بدهی. گفتم شما ما را راه بینداز، بنده تقدیم میكنم. به 12 ساعت نكشید كه زنگ زد و گفت: یادداشت كن... از اینجا به بعد ترس داشتیم كه این بنده خدا یا جواب درستی به ما ندهد، یا اصلا قضیه شهید شدن پسرش درست نباشد. راستش خیلی با عزت و احترام هم برخورد كردند و وقتی فهمیدند كار ما به شهیدشان مربوط است، بیشتر هم تحویلمان گرفتند.
شب جمعه، سوم محرم مطابق قرار قبلی به منزل خانم سعیدی، واقع در یكی از محلات جنوب شهر تهران رفتیم. خانم سعیدی، همان خاله قزی بود كه در فیلم ها میدیدیم. او اصلا بازی نمیكرد بلكه خود خودش بود. انرژی خارق العاده این زن 76 ساله انسان را به حیرت میانداخت. باقی آنچه را ما شاهد بودیم، شما نیز با خواندن این گفتوگو خواهید دانست. سعی زیادی كرده ایم كه ادبیات و گویش ایشان را به هم نزنیم اما بعضی مواقع به دلیل تفاوت های فراوان گویش تركی و فارسی، مجبور بودیم دست به ویرایش بزنیم كه البته چشمگیر نیست.
حاجیه خانم حلیمه سعیدی مادر بسیجی شهید رضا لشكری (دهه شصت)
صحبت را با معرفی خودتان آغاز كنید.
"حلیمه سعیدی " مادر شهید "رضا لشكری" هستم. تاریخ تولدم را هم به شما نمیگم اگر هم اصرار كنید دروغ میگویم. (باخنده). سال 1313در شهر "ضیاءآباد " قزوین به دنیا آمدم. این شهر 9 فرسخ بعد از شهر "قزوین" كنار تاكستان قرار گرفته. پدرم "حاج فتحالله" كشاورز بود و گندم میكاشت و باغ انگور و گوسفند هم داشتیم. پدرم خیلی كار داشت و برای این كه بتواند به همه كارهایش رسیدگی كند كارگر میگرفت. مادرم اسمش "طاووس" بود، پدرم سواد قرآنی داشت اما مادرم سواد نداشت. خودم هم 6 كلاس اكابر رفتم. (با خنده) شش سال را تو بیست سال تمام كردم، یك سال میرفتم، ده سال نمیرفتم.

*از خانوادهتان بیشتر بگویید!
خانم سعیدی: مادرم 7 پسر و 7 دختر به دنیا آورد اما پسرها همهشان در همان كودكی نظر خوردند و مردند. از 7 دختر هم فقط 5 نفر زنده ماندند. من خودم هم 7 پسر و 2 دختر به دنیا آوردم كه الان فقط دو پسر و یك دختر دارم. تا میگفتند چقدر پسرت قشنگ است به دكتر نمیرسید و میمرد. مثلا یكی از آنها را كه اسمش "حسن" بود تا دو سال و نیمش شد، مردم گفتند: چقدر قشنگ است. بچه نظر خورد، غروب مریض شد و تا صبح مرد.
حمله روس ها در 1320 یادتان هست؟
دوران "رضا قلدر" وقتی روسها به ایران حمله كردند من بچه بودم و عقلم نمیرسید اما مادرم برایم تعریف میكرد كه آنها چادر و چارقد را از سر زنها میكشیدند.
از ازدواجتان بگویید.
خواهر حاج آقا آمد خواستگاری و خواهر بزرگ من هم قبول كرد. قدیم ها كه با هم حرف نمیزدند. یك هفته قبل از عروسی عقد بود و بعد هم ازدواج میكردیم.
چند سالتان بود كه ازدواج كردید؟
18 سالم بود
در آن زمان این سن برای ازدواج دخترها دیر نبود؟
چرا بابا ! (با جدیت) من ترشیده بودم! خواهرم خواستگار ها را رد میكرد.
مزاح میكنید؟
نه بابا! یك خواهر من 9 سالش بود كه ازدواج كرد و یك خواهرم هم 12 سالش. من آخری بودم. توی یك ماه كلی خواستگار داشتم اما خواهر بزرگم نمیگذاشت ازدواج كنم و هركدام را به نوعی رد میكرد. من آن موقع كه نفهمیدم، بعدا متوجه شدم كه خواهرم كلی خواستگار را جواب كرده. البته من هم 18 ساله نبودم. قدیم ها شناسنامه پسر را 2 سال دیرتر میگرفتند كه دیرتر برود سربازی و دخترها را هم دو سال زودتر میگرفتند تا زودتر بتوانند عقدش كند. یعنی من 16 ساله بودم كه ازدواج كردم.
باعث آشنایی و ازدواجتان چی بود؟ قبلا حاجی را دیده بودید؟
حاجی را هم قبل از ازدواج اصلا ندیده بودم چون زیاد از خانه بیرون نمیرفتم، وقتی هم میرفتم با آقام میرفتم. حاجی هم تهران كار میكرد.
حاج عباس لشكری: من ایشان را دیده بودم و كاملا میشناختم. با هم همسایه بودیم. آن موقع برای كارم میآمدم تهران و برمیگشتم و گاهی میدیدمش. اصلا خودم رفتم به خواهرم پیشنهاد دادم كه برویم خواستگاری ایشان. آن موقع پدرم مرحوم شده بود و من با خواهرم زندگی میكردم.
مهریهتان چقدر است؟
700 تومان گفتیم، اما چونه زدند كردند 400 تومان. شیربها را هم ندادند.
از فرزندانتان بگویید!
*خانم سعیدی: فرزند اولمان سال 1335 به دنیا آمد. اسمش حسن بود كه در 2 سالگی فوت كرد. بعد ناصر به دنیا آمد كه او هم در ?ماهگی فوت كرد. بعد علی به دنیا آمد كه او هم در چند ماهگی مرد. یك بچه دیگر هم به دنیا آمد كه این یكی به اسم گذاشتن هم نرسید. بعدش جواد آقا به دنیا آمد. اسم بچه ها را خودم میگذاشتم. اسم ناصر را كه گذاشتم ننه ام گفت: چرا گذاشتی ناصر؟ اسم برادرم بود. اسم حسن را هم كه گذاشتم، زن عمویم گفت: اسم بچه های من را چرا گذاشتی؟ وقتی هم آن دو تا مردند به دلم بد آمد. تا این كه یكی از همسایه هایمان گفت ایندفعه كه زاییدی اسم پسرهای من را بذار و این طوری شد كه اسم پسرهایم را گذاشتم جواد و جلال و رضا. اسم رضا را هم عمه اش گذاشت. یك دختر هم داریم به نام زهرا.

بسیجی شهید رضا لشكری در كنار مادرش حلیمه سعیدی و پدرش حاج عباس لشكری
چه زمانی آمدید به تهران؟
حاج عباس لشكری: سال 1338بود.
خانم سعیدی: حاجی در تهران كار میكرد و من از این كه بچه هایم پشت سر هم میمردند ناراحت بودم. برایش پیغام دادم: یا بیا من را ببر آنجا یا خودت بیا اینجا بمان، یا طلاقم بده!
حاج عباس لشكری: من در تهران كارگری میكردم. كارهای مختلف... مدتی در خیاطی بود و مدتی در شهرداری آسفالت میریختم و از این جور كارها. چند وقت به چند وقت هم میرفتم به ضیاءآباد.
خانم سعیدی: آن زمان كه آرد آماده نبود. باید گندم را برای آسیاب میبردیم و این كار از عهده من برنمیآمد. برادر هم نداشتم و پدر هم خیلی كار داشت و دایی حاجی هم وقتی ازش كمك میخواستم نمیآمد. من خیلی معذب بودم. به خاطر همین حاجی را مجبور كردم من را هم ببرد تهران.
حاج عباس لشكری: وقتی خانواده هم آمدند تهران، درسلسبیل یك اتاق 3 در 4 اجاره كردیم با ماهی 25 تومان. یك همشهری آنجا داشتم و به خاطر همین آمدیم سلسبیل. جواد در ضیاء آباد به دنیا آمد.
خانم سعیدی: جواد را كه باردار بودم آمدیم تهران و اینجا به دنیا آمد. رضا را هم باردار بودم كه رفتیم ضیاءآباد و آنجا به دنیا آمد.

حاجیه خانم حلیمه سعیدی در كنار همسرش حاج عباس لشكری
پس این بچهها قوی بودند كه زنده ماندند؟
همه بچه هایم قوی بودند. خودم قوی بودم برای همین بچههایم هم به خصوص رضا موقع به دنیا آمدن بنیه خوبی داشتند. اما آن بچه ها را نظر زدند كه مردند.
بچه را فرستادید مدرسه؟
همه بچههایم را فرستادم مدرسه. در همان مدرسه هم بود كه معلمهایشان آنها را راهنمایی میكردند كه در انقلاب شركت كنند و بعد هم راهی جبهه شوند. همین پسرم جلال 5 سال جبهه بود.
رضا فعالیت های انقلابی هم داشت؟
رضا سال 1346 به دنیا آمد به همین دلیل در دوران انقلاب 11 ساله بود و نمیتوانست در مبارزات شركت كند. وقتی جنگ شروع شد چون سنش برای جبهه رفتن هم كم بود شناسنامهاش را دستكاری كرد.

خود شما در تظاهرات شركت نمیكردید؟
خانم سعیدی: به محض اعلام مسجد محلمان، "علیبن ابیطالب(ع) " برای رفتن به تظاهرات آماده میشدم و تنهایی در تمام تظاهرات قبل از انقلاب شركت میكردم و یكی را رد نمیدادم، گاهی بچههایم را هم همراهم میبردم اما حاجی چون سركار میرفت نمیتوانست همیشه در راهپیماییها شركت كند. با رفتن ما هم مخالفتی نداشت.
حاج عباس لشكری: یك بار در یكی از تظاهراتهای نزدیك دانشگاه تهران شركت كردم اما وقتی دیدم گاردیها با تفنگ مردم را میزنند، از كوچه پسكوچهها فرار كردم و رفتم خانه.
خانم سعیدی: من كشته شدن كسی را ندیدم. موقع انقلاب، در محلمان هم كسی شهید نشد.
زمان انقلاب در همین خزانه زندگی میكردید؟
بله. ما 40 یا 45 سال است كه همین جا هستیم.
آمدن امام را یادتان هست؟ 12 بهمن 57؟
خانم سعیدی: بعله. وقتی امام آمد، از فرودگاه پیاده رفتم تا بهشت زهرا. وقتی هم كه امام به رحمت خدا رفت، من رفتم خانه امام در جماران و از آنجا تا مصلی پیاده رفتم.
حاج عباس لشكری: امام كه آمد من هم به بهشت زهرا رفتم اما امام را آنجا ندیدم. داشتم برمیگشتم كه در راه ایشان را دیدم كه میرفت به سمت بهشت زهرا.

جلال لشكری ، در كنار پدرش حاج عباس لشكری و مادرش حلیمه سعیدی
بچههایتان شر و شور بودند؟
نه! من اصلا بچه شر نداشتم. چون كارم زیاد بود و دائم در خانه بودم هوای بچههایم را هم داشتم كه شر نشوند. اما مدرسه و تظاهرات و بعد هم جبهه را میگذاشتم بروند اما برای بازی اجازه نداشتند بروند بیرون. بچههای كوچه كه میآمدند دنبالشان میگفتم پسرها كار دارند. آن موقع خانه مان دو تا اتاق داشت كه یكی از آن را مستأجر مینشست. در یك اتاق یك گوشه چراغ بود گوشه دیگر خیاطی میكردم كنار من بچه ها هم درس میخواندند. من خیلی كار میكردم. خودم خیاط بودم، آمپولزن بودم، آرایشگر بودم. ناف بچه را میانداختم، قابله بودم، نظر میگرفتم، گوش سوراخ میكردم، باد كمر میكشیدم، خلاصه خیلی كار میكردم. بافتنی هم میكردم.
اینها را مثل فیلم هایی كه بازی كرده اید شوخی میكنید یا همه این كارها را میكردید؟
شوخی چیه آقا؟! من همه لباسهایم را خودم میدوختم. بافتنی هم میبافتم. سلمانی هم بودم.حتی چند تا عروس هم آرایش كردم. من 700 تا بچه را به دنیا آوردم.
اینقدر دقیق حسابش را دارید؟
بله! شمرده ام همه را. آن زمان مردم نمیرفتند دكتر. نصف شب یك مرد و یك زن میآمدند دنبالم و میبردنم بالای سر زائو. بچه هایی كه من به دنیا آورده ام الآن هم سن شما و این پسرهای خودم هستند. 3 تا از نوههای خودم را هم خودم آوردم به دنیا. طراحی این خانه را هم خودم كردم كه الآن سه اتاقه شده است.
خانه مال خودتان است؟
بله. طبقه پایین هم دخترمان زندگی میكند.
بچه ها بعد از انقلاب جذب كمیته و سپاه نشدند؟
بچه ها در بسیج بودند و من خودم هم الآن بسیجی هستم. اول انقلاب هم در مسجد جامع علی آباد بسیجی بودم.
از كی اینجا كه الآن مینشینید ساكن شدید؟ انقلاب شده بود؟
نه بابا. وقتی ما آمدیم این محل، آب نبود. یك منبع بود كه الآن هم هست توی خزانه كه الكی گفتند آن آب منطقه شما است ولی نبود و زمین را فروختند. آن زمان آقای باقری كه خدا شهیدش را بیامرزد پیشنماز مسجد بود، گفت هركسی ظرفی بردارد و برویم سازمان آب. همه رفتیم آنجا و گفتیم ما تشنه هستیم و مجبور شدند آب بیاورند به آین منطقه. این مربوط به قبل انقلاب است. آن موقع زمین ها همه خاكی بود. تا اینجا (اشاره به زانویش میكند) توی خاك راه میرفتیم. آقاجان! سلسبیل زمین متری 15 تومان بود كه فروختیم و اینجا را متری 27 تومان خریدیم. زمینهای اینجا مال مادر شاه بود كه میفروخت.
زمانش یادتان نیست؟
یادم نیست چه سالی اینجا را خریدیم. من یادم نمیماند از بس كار دارم. خیلی كار میكردم. اصلا یك بلای ناگهانی بودم. كاری نیست كه نكنم. پشت بام بنایی داشتیم كه خودم انجام دادم، میبرم نشانت میدهم. یك پیراهن بافته ام كه وقتی میپوشم همه فكر میكنند ماشینی بافته شده و باور نمیكنند كار خودم هست.
اولین پسرتان كی به جبهه رفت؟
همین پسر (اشاره میكند به جواد لشكری) چند ماه بعد از انقلاب رفت كردستان برای سربازی. خبر آوردند جواد شهید شده. حاجی را فرستادم پی او كه خیالم راحت شد.

بسیجی شهید رضا لشكری ، فرزند حاجیه خانم حلیمه سعیدی
كردستان آن روز ها شلوغ و ترسناك بود.
بعله آقا! بكش بكش بود. همین پسرم تعریف میكرد آن زمان كردها از پر شلوارشان قمه های به این بزرگی درمیآوردند و گردن میزدند.
پس پسر اولتان سربازیاش را كردستان گذراند. بقیه پسر ها كی رفتند جبهه؟
جلال هم بعدش رفت جبهه. رضای خدابیامرز هم 18 ساله بود كه جلال او را هم آنتیریك كرد و برد جبهه.
جلوی جلال را نمیگرفتید نرود جبهه؟
نه! اگر راه میدادند، من خودم هم میرفتم. آقا گوش بده! اگر زینب(س) نبود كربلا نبود. اگر شهدا نبود ایران نبود. هركس قدر شهدا را نداند خدا نابودش میكند. این حرف من است؛ خیالت راحت باشد.
شاید چون به شهید شدنشان فكر نمیكردید مانعشان نمیشدید. شما كه نمیدانستید ممكن است شهید شوند؟
نمیدانستم؟! هرروز شهید میآوردند به محل. توی این بهشت زهرا به جای آب، خون میرفت. چرا نمیدانستم؟! مگر من مثل شما بیخیال بودم آقا! (لبخند میزند).
حاج عباس لشكری: جنوب شهر خیلی شهید داده. همین یك ذره كوچه ما 7-8 شهید داده.

بسیجی شهید رضا لشكری ( ایستاده نفر اول از راست)
پس هیچوقت با رفتن رضا و جلال به جبهه مخالفت نكردید؟
نه. فقط یك مرتبه ما اسم نوشته بودیم برای مكه، كاغذ آمد كه نوبتتان شده. آن وقت ها 4 ماه قبل از سفر به یک كاغذ میدادند تا خودمان را آماده كنیم و بقیه پول را بدهیم. تازه جواد را زن داده بودیم و خانمش با ما زندگی میكرد، دخترم هم فقط 12 سالش بود. آمدم خانه دیدم رضا كنار رادیو دراز كشیده و دستش را زده زیر سرش و نوار شهید صدوقی را گوش میدهد. گفتم: رضا! ببین برگه آمده ما برویم مكه. مادر! تو این چند وقت نرو جبهه، قول میدهم بعدش جلوی رفتنت را نگیرم. الآن جواد میرود سر كار و زنش تنهاست. تو خانه. او غریب است اگر خریدی داشت برایش انجام بده و حواست به خواهرت هم باشد. اما رضا گفت: مامان، بذار من برم جبهه شهید بشم و برگردم. گفتم: یعنی چه؟! تو شهید شوی كه دیگر مردی نمیماند! من كه از حج برگشتم برو. در همین صحبت ها بودیم كه جلال از جبهه آمد و گفت: رضا! چه نشستی كه امام تنهاست. رضا پرید و رفت. قرار بود فردا برود دنبال اعزامش كه همان روز رفت. یك هفته بعد هم شهید شد. چلهاش را گرفتیم و رفتیم مكه.
جلال را چهكسی فرستاد جبهه؟
خانم سعیدی: هر سه پسرهایم را معلمهایشان آنتیریك میكردند بروند. مثل شماها نبودند كه بچه شر باشند. شما الآن آمدید چند سؤال بپرسید و بروید اما چه میدانید مردم با چه بدبختی و سختی این انقلاب را نگه داشتند. پدر مردم درآمده. توپ و تفنگ بود. ما همیشه اینجا لرز داشتیم.
جلال لشكری: البته منظور حاج خانم از توپ و تفنگ، ایام موشكباران تهران است.
راست است كه شما برادرتان را آنتریك كردید برود جبهه؟
جلال لشكری: (با خنده) ایطور میگن. قبل از شهادت رضا برادر خانم من «جعفر نگاهی» هم شهید شده بود. یكی از دوستانم به همین خاطر به شوخی به من میگفت: ای ناقلا! داری یكی یكی وراثها را كم میكنی.
از برادر خانمتان چیزی یادتان هست؟
جلال لشكری: برادر خانم من طبقه بالای منزل پدرش بود و تكپسر هم بود. وقتی پدر و مادرش میگفتند: ما بهجز تو دیگر پسر نداریم، میگفت: من طبقه بالا چیزهایی دیدم كه عمراً نمیتوانم بمانم. در واقع مكاشفه داشت با آن عالم. رضا چند ماه بعداز جعفر شهید شد.
چه سالی بود این سفر حج؟
خانم سعیدی: یادم نیست.
حاج عباس لشكری: سال 63 بود.
خانم سعیدی: موقع رفتن به حج رفتم به مادرم كه شهرستان بود گفتم: میآیی پیش بچههایم بمانی؟ گفت: كار دارم. به مادرشوهرم هم گفتم، قبول نكرد. من هم دیدم این طوری است به رضا التماس میكردم بماند. گفتم: ما دیگر كسی را نداریم. جلال كه اسیر جبهه بود و جواد هم سركار میرفت. كسی نبود بماند به خاطر خواهرش. به رضا خدابیامرز میگفتم: تو این دفعه نرو، به ارواح آقام دیگر جلوی رفتنت را نمیگیرم.
جلال لشكری: این را كه حاج خانم گفت، من یاد یك خاطره ای افتادم. زمان جنگ من در قسمت تعاون لشگر سید الشهدا(ع) بودم. همه میگفتند: تو كه توی تعاون هستی، یخچال و تلویزیون برای خودتان بیاور. عموما نمیدانستند تعاون مربوط میشود به شهدا. یك روز پدر شهیدی آمده بود خط مقدم جبهه، بالای سرجنازه پسرش و میگفت دیدی گفتم: بروی جبهه اینجوری میشی؟ با شهیدش توبیخی صحبت میكرد. یكدفعه یكی از دوستانم بابت دلگرمی دادن گفت: حاج آقا! برو خدا را شكر كن. اینجا جوان هایی هستند كه تكه تكه میشوند مثل گوشت چرخ كرده. بچه شما كه سالم است (منظورش این بود كه مثل بعضیهای لهیده شهید نشده) پدر با تندی گفت: چی چیش سالمه؟! فقط حرف نمیزنه!
خانم سعیدی: آخرش هم كسی برای مكه ما پیش عروس و بچه ها نماند. در مكه وقتی میگفتم چهلم بچهام را گرفتم و آمدم، زنها میگفتند: واه! شما را چه زود آوردند؟ فكر میكردند چون ما خانواده شهید هستیم آمدیم مكه. گفتم: بابا من خودم اسم نوشته بودم و اسمم درآمده. با پول خودم آمدم.
نحوه شهادت رضا چهطور بود؟
جلال لشكری: 25/3/63 در جوانرود وقتی در خط مقدم مین خنثی میكرده سه نفر زخمی میشوند كه تا میآورندشان عقب، شهید میشوند.

شهید رضا لشكری
چطور به شما خبر شهادت رضا را دادند؟ لطفا دقیق تعریف كنید حاج خانم!
همچین دقیق برایت تعریف كنم كه خودت حظّ كنی. من همین كه رضا رفت، در آن چند روز در دلم منتظر بودم یكی بیاید به من خبری بدهد. نمیدانستم برای او اتفاقی افتاده اما دلم شور میزد و منتظر بودم. كار خدا بود. یك روز دیدم پسر بزرگم از كار زود آمد و دوستانش آمدند دنبالش رفتند بیرون. به خودم گفتم: اه! این كجا رفت؟ امشب خبر میآوردند. همش نگران بودم. هی میگفتم: جواد كجا رفت؟ میگفتند: با دوستانش رفته بیرون. حالا نگو او را بردند خبر شهادت رضا را بدهند. اذان مغرب كه شد، حاجی وضو گرفت رفت مسجد. من هم وضو گرفتم اما هرچه كردم نتوانستم بروم مسجد. هی میرفتم بالكن، برمیگشتم. دور خانه را نگاه میكردم اما نمیتوانستم بروم. نمازم را هم نخوانده بودم. ماه رمضان هم بود. دائم بیخود و بیجهت میرفتم این ور و آن طرف. بعدش هم دیدم نماز مسجد تمام شد، با خودم گفتم: دیگر دو نماز را خواندن، دیگر كجا بروم. دیدم زنگ زدند. فكر كردم حاجی است. گفتم: چی میگی؟ خوب، بیا داخل دیگر. دیدم حاجی دارد به یكی میگوید: بفرما! بفرما! دیدم یكی از همسایهها هم با اوست. گفتم: ای وای! ببخشید! بفرمایید. وقتی آمد داخل، نیمخیز نشست. اسمش عیسی بود. گفت: حاج خانم! رضا تركش خورده. گفتم نه، نه، نه، رضا شهید شده. عیسی زد زیر گریه، گفت: آره شهید شده. (ادای عیسی را درمیآورد). گفتم: خیلی خوب، گریه نكن! گفت: چرا؟ گفتم: میدانی جناب زینب(س) چه گفت؟ گفت: «به شبها گریم و روزها بخندم مبادا دشمنم بر ما بخندد». دید من شجاع هستم، و غش نمیكنم و گیسهایم را هم نمیكنم، بلند شد برود. تا آمد برود، گفتم: وایسا! گفت: بله؟ گفتم: میدانی باید چهكار كنی؟ قبلا شنیده بودم زنهای محل پشت سر دو تا از شهیدها كه جنازهشان را آورده بودند محل میگفتند: این جنازه كه بچه خودشان نبود. معلوم نیست چهكسی را آوردند. دروغ میگویید بچه ماست. یك جنازه ای را آوردند نشان دادند و بردند، هیچ هم مال آنها نبود. من این دو تا را با گوش خودم شنیده بودم. به آقا عیسی گفتم: برو مسجد به بسیجیها و مسجدیها بگو بچه من را میآرید داخل حیاط خانه ولی هیچكس نیاید تو! میخواهم بچهام را بببینم. گفت: چشم! تا آمد برود دوباره گفتم: وایسا، وایسا! گفت: بله؟ گفتم: دست اندركارتان كیه؟ برو بهش بگو به جای رضا خودم میخواهم بروم اسلحهاش را دستم بگیرم، به خاطر دشمن. آن موقع این دستوارهها هم تازه شهید شده بودند و یك روز در میان در محل شهید میآوردند.
آقا عیسی رفت و فردا جنازه را آوردند. من هم در این مدت حالم یكجوری بود. آن شب سگ گازگرفته و مارزده خوابیدند اما من نخوابیدم. چون قرار بود بروم مكه، رفته بودم جنس خریده بودم و بسته بندی كرده بودم یك گوشه. استكان و لیوان و سفره و... خریده بودم. گفتم فردا مهمان میآید، رفتم همه را درآوردم و آماده كردم. صبح شد، سحری هم نخوردم. صبح شهید را آوردند. گفته بودم میخواهم شهیدم را ببینم چون زنها میگفتند شهیدشان نبود. بسیجیها نگذاشتند مردم بیایند داخل بهجز چند نفر مثل مریم خانم همسایه مان كه آمده بود داخل. وقتی جنازه رضا را آوردند، همه به من نگاه میكردند و من هم گریه نمیكردم. همانطور وایساده بودم آنجا. به خاطر [شاد نشدن] دشمن گریه نمیكردم، به خاطر[شاد نشدن] آمریكا، چون میگفتم آخه چرا بچههای ما را همینطوری شهید میكنند. گفتم: خوب، بیایید بازش كنید دیگر. وقتی كفن باز شد دیدم هیچ كجای بدنش زخم نیست. مردم دست و پایشان میافتد نمیمیرند اما من دیدم ظاهرا او سالم سالم است. گفتم: رضا جان! «تو هم راضی شدی آواره گردم! اسیر كوچه و بازار گردم» مامان جان؟ بعد گفتم: بیایید او را ببرید. همه اش همینطوری بود خدا شاهده. انگار نه انگار بچهام شهید شده. مریم خانم هم همینطور نگه میكرد به من كه چرا گریه نمیكنم. هی پایم را لگد میكرد و به چشمم نگاه میكرد. رفتیم بهشت زهرا، مرده شورخانه. البته شهدا را نمیشستند و دفن میكردند اما چون رضا سه روز بعد از زخمیشدن مانده بود او را باید میشستند. آنجا هم باز مریم خانم آمد جلو. من هرچه دقت كردم آنجا هم زخمیندیدم جز جند چند جراحت سطحی. پایین بدنش تركش خورده بود و شهید شده بود. خواهر و مادرم شهرستان بودند و فقط مریم خانم همراهم بود. خواهر و مادر حاجی هم مانده بودند خانه، ولی مریم آمد. در مسجد شنیدم میگفتند: یك شهید آمده اما مادرش اصلا گریه نمیكنه. بعد از چند روز شهدای دستواره را آوردند. آنقدر گریه كردم كه نگو. مردم میگفتند: وای! بسمالله! برای پسر خودش گریه نكرد، حالا برای بچه مردم گریه میكند. گفتم: برای خودم گریه نكردم به خاطر [شاد نشدن] دشمن. اون طوری پدر دشمن را درآوردم. برای بچه مردم گریه میكنم كه چرا جوانهای ما باید مثل گل پرپر شوند. اما آدم میخواست كه حرفهای من حالیش بشود. مغز درست میخواست. اما مغز درست نداشتیم كه! من برای همه شهدا گریه كردم الا برای بچه خودم. موقع مكه رفتنم كه شد من عزادار رضا بودم. یكی از خانمهای همسایه آمد سر من را حنا بگذارد، گفت: زیارت میروی خانه خدا، خوب نیست این طور. هرچه گفتم نمیگذارم، این قدر دست هایم را نگه داشتند تا حنا را گذاشتند سرم. همین كه رفتند، دویدم و حنا را از روی سرم شستم. دوباره یكی دیگر از همسایهها آمد آنقدر التماس كرد و سرم را حنا گذاشت اما تا رفت، سرم را شستم. دلم نمیآمد. تا اینكه خواهرم آمد. خواهر كوچك بود و قبل از من صغیردار بود و هم نادار. آمده بود من را از عزا دربیاورد. دیگر چیزی نگفتم. هم او را اصلاح كردم هم خودم را و هم حنا گذاشتم. فردا هم آمد من را برد فرودگاه. در مكه هم وقتی حنای سرم را میدیدند و میفهمیدند پسرم شهید شده میگفتند: بسمالله! چهطور بچهات شهید شده حنا گذاشتی؟
آقا عیسی رفت و فردا جنازه را آوردند. من هم در این مدت حالم یكجوری بود. آن شب سگ گازگرفته و مارزده خوابیدند اما من نخوابیدم. چون قرار بود بروم مكه، رفته بودم جنس خریده بودم و بسته بندی كرده بودم یك گوشه. استكان و لیوان و سفره و... خریده بودم. گفتم فردا مهمان میآید، رفتم همه را درآوردم و آماده كردم. صبح شد، سحری هم نخوردم. صبح شهید را آوردند. گفته بودم میخواهم شهیدم را ببینم چون زنها میگفتند شهیدشان نبود. بسیجیها نگذاشتند مردم بیایند داخل بهجز چند نفر مثل مریم خانم همسایه مان كه آمده بود داخل. وقتی جنازه رضا را آوردند، همه به من نگاه میكردند و من هم گریه نمیكردم. همانطور وایساده بودم آنجا. به خاطر [شاد نشدن] دشمن گریه نمیكردم، به خاطر[شاد نشدن] آمریكا، چون میگفتم آخه چرا بچههای ما را همینطوری شهید میكنند. گفتم: خوب، بیایید بازش كنید دیگر. وقتی كفن باز شد دیدم هیچ كجای بدنش زخم نیست. مردم دست و پایشان میافتد نمیمیرند اما من دیدم ظاهرا او سالم سالم است. گفتم: رضا جان! «تو هم راضی شدی آواره گردم! اسیر كوچه و بازار گردم» مامان جان؟ بعد گفتم: بیایید او را ببرید. همه اش همینطوری بود خدا شاهده. انگار نه انگار بچهام شهید شده. مریم خانم هم همینطور نگه میكرد به من كه چرا گریه نمیكنم. هی پایم را لگد میكرد و به چشمم نگاه میكرد. رفتیم بهشت زهرا، مرده شورخانه. البته شهدا را نمیشستند و دفن میكردند اما چون رضا سه روز بعد از زخمیشدن مانده بود او را باید میشستند. آنجا هم باز مریم خانم آمد جلو. من هرچه دقت كردم آنجا هم زخمیندیدم جز جند چند جراحت سطحی. پایین بدنش تركش خورده بود و شهید شده بود. خواهر و مادرم شهرستان بودند و فقط مریم خانم همراهم بود. خواهر و مادر حاجی هم مانده بودند خانه، ولی مریم آمد. در مسجد شنیدم میگفتند: یك شهید آمده اما مادرش اصلا گریه نمیكنه. بعد از چند روز شهدای دستواره را آوردند. آنقدر گریه كردم كه نگو. مردم میگفتند: وای! بسمالله! برای پسر خودش گریه نكرد، حالا برای بچه مردم گریه میكند. گفتم: برای خودم گریه نكردم به خاطر [شاد نشدن] دشمن. اون طوری پدر دشمن را درآوردم. برای بچه مردم گریه میكنم كه چرا جوانهای ما باید مثل گل پرپر شوند. اما آدم میخواست كه حرفهای من حالیش بشود. مغز درست میخواست. اما مغز درست نداشتیم كه! من برای همه شهدا گریه كردم الا برای بچه خودم. موقع مكه رفتنم كه شد من عزادار رضا بودم. یكی از خانمهای همسایه آمد سر من را حنا بگذارد، گفت: زیارت میروی خانه خدا، خوب نیست این طور. هرچه گفتم نمیگذارم، این قدر دست هایم را نگه داشتند تا حنا را گذاشتند سرم. همین كه رفتند، دویدم و حنا را از روی سرم شستم. دوباره یكی دیگر از همسایهها آمد آنقدر التماس كرد و سرم را حنا گذاشت اما تا رفت، سرم را شستم. دلم نمیآمد. تا اینكه خواهرم آمد. خواهر كوچك بود و قبل از من صغیردار بود و هم نادار. آمده بود من را از عزا دربیاورد. دیگر چیزی نگفتم. هم او را اصلاح كردم هم خودم را و هم حنا گذاشتم. فردا هم آمد من را برد فرودگاه. در مكه هم وقتی حنای سرم را میدیدند و میفهمیدند پسرم شهید شده میگفتند: بسمالله! چهطور بچهات شهید شده حنا گذاشتی؟

تابوت بسیجی شهید رضا لشكری
به شما چهطور خبر دادند حاج آقا؟
حاج عباس لشكری: من در مسجد نماز میخواندم. مداح مسجد آقای اجاقی یواش آمد و در گوش من جریان را گفت كه رضا تركش خورده و بیمارستان است. بعد هم چند نفری جمع شدند آمدند خانه ما و قضیه را گفتند.
خانم سعیدی: حاجی! خانه كه آمدی قبلش به شما گفته بودند.
حاج عباس لشكری: آره گفته بودند.

مزار بسیجی شهید رضا لشكری
شما هم مثل حاج خانم سرسختی كردید؟
خانم سعیدی: بذار من بهت بگم. حاجی موهای سرش سفید نبود كه. بعد از شهادت رضا سفید شد. هركس میدید این را میدید میگفت پسر بزرگت است حاج خانم.
جلال لشكری: من جبهه بودم كه تلگراف زدند رضا تركش خورده، بعد گفتند تیر خورده كه خودم فهمیدم شهید شده. من در دوكوهه بودم. صبح مرخصی گرفتم آمدم اما وقتی آمدم جنازه دفن شده بود. من آمدم پیش پدرم و همین طور میزدیم توی صورتمان و گریه میكردیم.
حاج خانم! حقیقتا در خلوت خودتان هم گریه نكردید برای رضا؟
در خلوت خودم هم گریه نمیكردم. خدا او را امانت داده بود و بعد هم گرفته بود.
حاج خانم! قبل از انقلاب رادیو داشتید؟
بله ولی من از بس كار داشتم گوش نمیكردم. تلویزیون هم داشتیم. من وقت نداشتم یا بافتنی میكردم یا غذا میپختم یا بچهها را رسیدگی میكردم خیلی كار داشتم.
شما مقلد چهكسی بودید حاج خانم؟
خدابیامرز آقای گلپایگانی.
چطور ایشان را به عنوان مرجع تقلید انتخاب كردید؟
: جوان كه بودم، پدرم مرا نشاند و گفت: بچه جان! آدم باید تقلید داشته باشد. گفتم: تقلید چیه؟ گفت: آدم اگه تقلید نداشته باشد، مسلمان نیست. توی نماز و روزه ات باید تقلید داشته باشی. اسم چند مرجع را گفت آقای نجفی و چند تای دیگر. (با خنده) اسم آقای گلپایگانی را که گفت من گفتم: همین خوبه. اسمش گل داره. گل خوبه، من همین آقای گلپایگانی را انتخاب میكنم.
معمولا تركزبانها میرفتند طرف آقای شریعتمداری كه ترك بود. شما چرا مقلد ایشان نشدید؟
(با خنده) چون اسمش «شر» دارد دیگر.
حاج خانم! آقای گلپایگانی كه با تلویزیون شاه موافق نبود، پس چرا شما تلویزیون داشتید؟
خوب دیگر. ما یك مستاجر داشتیم كه تلویزیون داشت. آمد خانه ما و از تلویزیون تعریف كرد. همین كه رفت، سه تا پسرم به در خانه راهپیمایی راه انداختند و شعار دادند كه: «زیون، زیون، تلویزیون». دو روز بعد 2500 تومان دادیم و یك دانه از این تلویزیون های بزرگ و سیاه سفید خریدیم. از این كمددارها.
2500 تومان پول دادید؟
آره بابا. من پول داشتم. كار میكردم، وضعم خوب بود. اتفاقا همان وقت ها یك روحانی هم آمد در مسجد محل و خیلی داغ صحبت كرد. بعدش چندین خانواده حدود 30-40 تلویزیون رنگی و سیاه و سفیدشان را بردند جلوی مسجد شكستند اما ما دلمان نیامد و نبردیم.
برادر: تلویزیون برای ما سرگرمی داشت.
برادر: تلویزیون برای ما سرگرمی داشت.
حاج آقا! شما اصلا اهل سیاست نبودید؟
حاج عباس لشكری: نه! سرم به كارگری خودم بودم.
خانم سعیدی: ما از دم سیاسی نیستیم اما حزباللّهی هستیم. طمع نداشتیم. الآن كسانی كه بدگویی انقلاب را میكنند من بدم میآید. میگویم: طمعتان نجس است، اصلا چه میخواهید از این انقلاب و دولت؟ به مردم میگویم: شما بابات چه داشته؟ سگ داشته، سگ ماله شماست، الاغ داشته، الاغ ماله شماست. هی نگویید نفت واسه ماست. نفت برای شما نیست. نفت برای مملكت است و باید برای بیمارستان و مدرسه و كارخانه خرج كنند. حالیته؟ من خودم این حرف ها را نمیگویم، به بچههایم هم یاد دادم كه نگویید. هی میگویند نفت داریم، نفت داریم!! ما برای یارانه هم اسممان را ننوشتیم. ولمون كن بابا. ما با همان مقدار درآمدی كه داریم زندگی را میچرخاند. وقتی مردم از رئیسجمهور و مملكت بدگویی میكنند من ناراحت میشم. ما یك لقمه نان حلال خودمان درمیآوریم و میخوریم. همین پسرم میگوید دولت اگر چند تا مثل شما داشت قرضدار نمیشد. حالیته؟
جلال لشكری: عرض من این است كه اگر همه مملكت مثل مادرم بودند در سال كل كشور نیم كیلو نان خشك بیرون نمیداد.
خانم سعیدی: شما نان را دسته دسته میخرید و میگذارید خانه، كپك میزند، بعد هم میدهید به نمكی، آنها هم دود میكنند. من نان خشك را میریزم داخل سفره و پودر میكنم و در تابستان آب دوغ درست میكنم و در زمستان چنگل.
چنگل دیگه چیه؟
جلال لشكری: پنیر و سبزی را میگذاری داخل نان خشك و وقتی نرم شد خوشمزه میشود. به زبان تركی میشود «دویماج».
خانم سعیدی: من وضع مالیام بد نیست، هنرپیشه هم هستم اما شلوار و لباس وصلهدار میپوشم. همین لباسی كه تنم است را خودم دوختم، بیست سال پیش. عارم نیست بپوشمش. با همین وضع هم خیرات میدهم.
بعد از 26 سال یاد رضا نمیافتید؟
چرا خوب، اما چهكار كنم؟ خودم را بكشم؟ مگر میشود آدم بچهای را به دنیا بیاورد بزرگ كند و از دست بدهد اما یادش نكند؟ فكر میكنم گاهی كه اگر بود الآن زن و بچه داشت اما شهید شده. اگر خودكشی كنم برمیگردد؟
اصلا خواب رضا را دیده اید؟
دو دفعه خواب رضا را دیدم اما یادم رفت چی بود.
امام را از نزدیك دیده اید؟
دو مرتبه دیدم در حسینیه جماران دیدم. همانجا یك دستبند طلایم را هم برای كمك به جبهه دادم حسینیه جماران. یك مرتبه هم آقای خامنهای را از دور دیدم.
بچه ها درس هم خواندند؟
خانم سعیدی: بله. همه شان درس خواندند. جلال نازیآباد میرفت مدرسه. چون مدرسه اش دور بود من روزی دوبار میرفتم دنبال او نازی آباد. قاچاقی میرفتم كه نفهمد. میرفتم دنبالشون چون هی مردم میگفتند: باید بچههایت را بپایی كه لات نشوند. صبح كه میرفت مدرسه، میرفتم و ظهر هم كه تعطیل میشد همینطور اما او كه مرا نمیشناخت. اما اگر ماشین سوار میشد دنبالش نمیرفتم.
جلال لشكری: بعضی وقت ها میآمدی حاج خانم. هرروز كه نبود.
خانم سعیدی: خدا شاهده ننه هرروز میرفتم. اینها كه نمیشناختند. به روح رضا روزی دوبار میرفتم.
رضا شوخ هم بود؟
با من هم حرفهای خندهدار میزد.
مثلا چی؟
یادم نمیآید حالا. من زیاد حوصله نداشتم. میگفتم: درستان را بخوانید من حوصله ندارم وگرنه میزنمتان.
چه شد كه رفتید وارد عرصه سینما شدید؟
ببین آقا! با خدا باش پادشاهی كن، بیخدا باش هر چه خواهی كن. من این همه كاری كه بلدم، بابت یادگرفتن هیچ كدام پول ندادم و كلاس نرفتم. پیراهن دوختن را دیدم یاد گرفتم. بافتنی را دیدم بافتم. خالههایم قابله بودند، من قابله شدم. من 20 تا كار بلدم. هوشم خوب است. حالیته؟ هنرپیشگی را هم همینطور. نمیدانم آقای عیاری من را كجا دیده بود. بنیاد شهید، كربلا، سوریه. نمیدانم كجا؟ از من دعوت كرد كه بروم بازی كنم.
از چه زمانی وارد سینما و تلویزیون شدید؟
11-12 سال پیش وارد بازیگری شدم. علاقه هم داشت. قبل از آن یك خانمی توی محل ما بود كه آدم میبرد صدا و سیما. گفتم: صدا و سیما یعنی چه؟ گفت: یعنی همین تلویزیون. گفتم: میشود من را هم ببری؟ فكر میكردم الآن میروم توی تلویزیون. رفتم دیدم نه بابا! همه اش میروند در بیابان برای فیلم برداری. دفعه اول با سریال دكتر قریب شروع كردم. آنجا مادر «علی زمان» بودم. الآن هم در فیلم اخراجیهای 3، نقش مادر رئیسجمهور را بازی میكنم. با آقای دهنمكی.
تا به حال رئیس جمهور را دیدید؟
نه! شما هم فقط از آدم حرف میخواهید. یك كاری كنید كه بروم پیش رئیسجمهور. میخواهم از نزدیك با او صحبت كنم.
آقای خامنهای هم كه آمد این محل، جوان های محل او را یواشكی بردند خانه دستواره ها. همین كوچه بالایی است اما اینجا نیامده. خانه خدیجه خانم رفتند اما خانه ما و رقیه خانم نبردندشان.
آقای خامنهای هم كه آمد این محل، جوان های محل او را یواشكی بردند خانه دستواره ها. همین كوچه بالایی است اما اینجا نیامده. خانه خدیجه خانم رفتند اما خانه ما و رقیه خانم نبردندشان.
بازیگری برایتان خستگی ندارد؟
خانم سعیدی: من خسته میشوم اما خستگی را نمیشناسم، از جوانها بهتر كار میكنم.
جلال لشكری: یك مدتی 3 جا كار میكرد. من میبردمش سر صحنه ها و خودم در ماشین استراحت میكردم اما آخرش كم آوردم.
خانم سعیدی: جلال من را میبرد و خودش جیم میشود. من باغ هم بیل میزنم. بالای درخت گردو هم میروم. بنایی هم كردم. كمی آجر و سیمان داشتیم كه حاجی میگفت: من میخواهم اینها را بریزم دور. گفتم: نریز بابا، پول دادیم. دیدم جدّ كرده اینها را بریزد دور. من هم رفتم بالای پشت بام و یك دیوار كشیدم از بنا صافتر.
هنوز هم ولایت پدری میروید؟
بله! نصف سال را آنجاییم. باغ هم دارم كه از پدرم مانده. خانه پدری ام در ولایت بسیار بزرگ است. پادشاهی است. هر سال 7ماه آنجا هستم. خودم بیل هم میزنم.
با كار سینماییتان مشكل ندارید؟
چرا بابا! در این محل وقت و بیوقت یا در خانه را میزنند یا تلفن میكنند كه خاله قزی، دوست داریم! این بچه ها هی میآیند امضا بگیرند. اما كنار میآییم با هم.
چند تا نوه دارید؟
7 نوه هم دارم. یك پسر و شش دختر.
روحیهتان چهطور است؟
روحیه من از همه شما بیشتر است. انرژیام هم بیشتر است.
حرفی مانده كه نگفته باشید؟
خانم سعیدی: باید من را ببرید دیدن رییس جمهور. من میخواهم احمدی نژاد را همین طوری كه الآن شما جلوی من نشسته اید ببینم و با او صحبت كنم. اگر نكنید مدیون من هستید.
جلال لشكری: حاج خانم! یك چیزی بگو كه بشود. اینها كه معاون رییس جمهور نیستند.
خانم سعیدی: باید یك جوری بگویم كه كاری بكنند. اگر بخواهند میتوانند.
بهروی چشم. از ما فقط انتقال پیام شما برمیآید. بقیه اش با خود رییس جمهور است.











